قصه زندگی یکی مثل همه

بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

قصه زندگی یکی مثل همه

بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

۱/۱/۱

سال جدید خرافه پرستان مبارک  

امروز که امدم اداره حالم روبراهه بعدسلام واحوالپرسی نشستم سرجام داریم به پایان جهان می خندیم واسه یکی ازهمکاران پیم اومد که آغاز سال  ۱/۱/۱ مبارکباد (ستاد انسانهای باقیمانده ) ازدست این مردم ، بعد سه روز بارندگی هوا عالیه ، دارم واسه یه دختر یتیم جهیزیه تهیه میکنم فقط خداکمکم کنه ، روزپنجشنبه موقع صبح تقریبا ساعت  ۱۰ داداش کوچکم زنگ زد که خواهرزاده ام ازتهران اومد خوشحال شدم بیچاره شب تاسوعا که ازتهران میاومد ماشین شو چپ کرده حرفی نمیزنه خیلی ناراحته چون منم دوسش دارم خیلی براش ناراحتم مدام بهش میگم توروخدا پول لازم بفرستم میگه نه غرورش اجازه نمیده بهرحال وقتی آخر وقت اداری باهمکار جدیدم که دوست جونی جونی شدیم داشتم خداحافظی میکردم باچه شورحالی بهم گفت خیلی خوشحاله شب چله است چون همگی خونه داییش جمعا ، اما من گفتم اینم یه روزی ازروزای خدا خوشحال نیستم چون یکی ازخواهرزاده هام باهام قهره پس نمیان داداش بزرگم باهام قهره پس نمیاد دیگه داداش کوچیک معلوم نیست شاید بره خونه پدرشوهرش دیگه موندم من ومادر طبق معمول همیشه خلاصه رفتم یه خریدی کردم تقریبا ۲۵ هزارتومن ، بردم خونه البته توخونه هم میوه جات بود خلاصه رسیدم خونه خواهرزاده ام که ازتهران اومده بود خواب بود مامان نماز میخوند زود بساط نهار آماده کردم هیچکس نهار نخورد الا خودم ، چی میشه کرد بعد رفتم سراغ کارام که وسایل شب چله رومهیا کنم باشوروحال داشتم وسایل میچیدم که در خونمون به صدا دراومد دوبرادرزاده ام اومدن دارن کار منبت کاری میکنن بعد صحبتهای فراوان وبگوبخند گفتم شب بیاین خونه ما گفتن ماحرفی نداریم اما داداشت باهات قهره قبول نمیکنه ناراحت شدم خلاصه هزار بار گفتم خدایا به کدامین گناه  نمیدونم هینطوری باهام قهره دلیل نداره ، شب شده بازخواهرزاده ام خوابه دارم غذاهای هفته رو درست میکنم ازرو بیکاری چیکارکنم اخه مادر که پیروناتوانه باید همه کارا رو خودم بکنم ، مادرصدام میکنه بیا شام منوبده زود میرم بندوبساط شام اماده میکنم ساعت هفت وسی دقیقه خواهرزاده بلند شده داره میره بیرون مگم شام اماده هست آاااااا ، میگه شما بخورین من میام ، شام خوردیم تاجمع کردم باز زنگ در، گفتم کیه ؟ انتظار داشتم خواهر زاده ام باشه که بیرونه اما پشت در ....

داداش بزرگم باخانواده اش وای خدا اااااااااا خیلی خوشحالم ، بابندوبساط شام وتنقلات شب چله اومدن همه دارن میخندن ، غافلگیرم کردن داداشی باهام دست داد خدایا ازت متشکرم خیلی خوشحالم ازته دلم خدایا شکرشکر برام هدیه آورده  ، داداش کوچکم هم باخانواده وای خدااااااااااااا چقدر مهربونی شکر بدرگاهت ، کاش پدر هم بود اما ... خلاصه خیلی خوش گذشت . نمیخواستم شب تموم بشه ساعت یک خوابیدیم صبح زود بیدارم بازم دارم کارای خونه رو انجام میدم  امروز خیلی ثواب داره کسی حدیث کساء  روبخونه اولین جمعه ماه صفر ، پس حدیث کساء رو خوندم چندوقته به فتوشاپ خیلی علاقمند شدم میخوام یاد بگیرم یکم یادگرفتم البته باکتابهای برادرزاده ام اما اگه وقت کنم میرم تمرین خلاصه ، دیشب خواهر زاده ام نیومد خونه نگرانش شدم امروز زنگ زدم خونشون کسی گوشی رو ورنداشت به خودش زنگ زدم گفتم من تهرانم وااااااااااا مگه ممکنه پس واسه چی اومدی گفت یه نامه داشتم که باید توپاسگاه بستان آباد امضاء میشد واسه همین برگشتم باید شنبه برم بیمه خلاصه خدا کمکش کنه نمیدونم باز نمیخوام روز جمعه ام تموم بشه موهای مامانی رنگ گذاشتم بهش رسیدم حمومش کردم خیلی ناز شده میخوام ببوسمش اما خجالت میکشم میخوام اگه وقت کنم یه پیرهن زیبا براش بدوزم ، خلاصه ساعت ۱۲ شب شده مامانی میگه بخواب فردا باید بری اداره میگم نه دوس ندارم بخوابم یه باردیگه حدیث کساء رو خوندم دارم شبکه ۷ رادیو ۷ نگا میکنم خیلی برنامه های رادیو ۷ دوس دارم اکثرا نگاه میکنم خلاصه باز ساعت یک شده برم بخوابم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد